مجموعه همهی افق اثر فریباوفی هشت داستان را شامل میشود. اغلب داستانها به دغدغههای زنان امروز ما میپردازد و به خشونتهای نادیدنی، سوءتفاهمات، ترسها، رنجهای ناشی از فقر فرهنگی و اقتصادی و …. نظر دارد. در این داستانها راویان در جستجوی شناخت دقیقتری از خود و دنیای اطرافشان هستند. روبرو شدن با خود در خانهی یک فالگیر، داستان اول فال صنوبر و مواجهه با مرگ همه یافق داستان آخر این مجموعه را میسازد. در داستان آواره و آزاد زن در جستجوی آزادی است و در داستان دیگری که منجر به انتقامگیری میشود به دنبال عشق. در هیچکدام از داستانها اتفاقات عجیب و غریب و ماجراهای تکاندهندهای اتفاق نمیافتد. تغییر، اغلب در شناخت و آگاهی درونی آدمها روی میدهد. فرم داستانها پیچیدگی خاصی ندارند و زبان نویسنده ساده و روان و به دور از تکلف است.
بخشی از کتاب همه ی افق مهمان من شاعر بود. خوشگل و خوش صدا. اگر صدای زنگ دار و اطوار ظریف و شیرینش را ازش می گرفتی از این زن های معمولی جاافتاده می شد که این روزها می روند پارک حرکات کششی بکنند و دور پارک بدوند. گفت فقط یک روز می ماند و می رود، ولی هفته ها گذشت و نرفت. روزها موهای بلند و فرفری اش را پشت سرش می بست، خودکار و مدادش را مثل نجارها می گذاشت پشت گوشش و کتاب می خواند. شب ها موها را باز می کرد و فرهای ریز و قهوه ای رنگ مثل پشم نرم روی شانه و سینه اش می ریخت. کاری شان نداشت.
می گفتم: « مثل درویش ها می شوی. »
می خندید. خوشش می آمد مثل درویش ها بشود.
ولی اخلاق درویشی نداشت. این را بعد متوجه شدم. فردای آمدنش فیله ی گوشت خرید. گفت باید هفته ای چندبار کباب بخورد. یک ساعتی حرف زد و قانعم کرد که بدنش مثل دارو به کباب احتیاج دارد. به شوخی گفت:
« توی این خانه که چیزی پیدا نمی شود. »
از زخم و اسید معده اش گفت و کولیت روده اش را برایم تشریح کرد. همان چند روز اول یاد گرفتم چه چیزی برایش خوب است و چه چیزی بد. میوه ی دلخواه من سیب بود. تعارفش می کردم نمی خورد. می گفت قابض است، خوب نیست. رفته رفته معلومات زیادی درباره ی بدن و هر چه مربوط به آن می شد پیدا کردم: سیب زمینی بیشتر از دوازده ساعت بماند می شود سم. بادمجان را نباید فریز کرد. ظرف ملامین برای غذا خوب نیست. سیر درمان همه ی مرض هاست.
یک بار خواستم بگویم این قدر کباب درست نکند. بویش می رفت خانه ی همسایه، فکر می کردند این جا چه خبر است. متوجه نگاه ایرادگیر صاحبخانه شده بودم. انگار فکرم را خواند.
« تو هم اخلاق ننه جون مرا داری. بدبخت در عمرش کباب نخورد مبادا یکی از همسایه ها دلش بخواهد. نه خودش خورد، نه گذاشت ما بخوریم. دیگر دوره ی این حرف ها گذشته. قحطی که نیست. الحمدلله همه دارند. دل شان خواست می خورند. »
هنوز بررسیای ثبت نشده است.