بیوتن داستان «ارمیا»ست رزمنده ای که تا آخر جنگ جبهه بوده اما شهید نشده و حالا بعد از جنگ هر سه شنبه سراغ دوست شهیدش، سهراب، می رود، دوستانی که با هم قرار گذاشته بودند با هم شهید شوند اما حالا قبر ارمیا خالی است. در یکی از همین سه شنبه ها با دختری به نام آرمیتا آشنا می شود، یک ایرانی مقیم آمریکا. ارمیا که بعد از اولین دیدارش با آرمیتا فکر می کند که او همان کسی است که دنبالش بوده، به تدریج و طی دیدارهای بعدیشان که باز هم در همان قبرستان است با یکدیگر قرار ازدواج می گذارند، روز عید فطر. اما ارمیا برای زندگی با آرمیتا، باید بلند شود برود آمریکا زندگی کند و این شروع داستان است، داستان یک بچه جنگ توی نیویورک، به قول خودش «آخر بچه کربلای 5 را چه به فیفث اونیو؟»
نویسنده کتاب می نویسد: «وتین یعنی رگ گردن، وتن یعنی زدن رگ گردن. بیوتن را می شود بی وطن هم خواند، وطنی که تایش دیگر دسته ای ندارد تا خودت را بهش بگیری بلکه باید با تمام وجود بغلش کنی.»
در بیوتن تقابل سنت و مدرنیسم مکرر دیده می شود، تقابل دو نیمه سنتی و مدرن ذهن ارمیا که مذهب و فرهنگ دو پای ثابت آنند و در این بین هر کجا که سرگشته و خسته می شود با دوست دوران جنگش، سهراب، درد دل می کند. هر چه به آخر داستان نزدیکتر می شویم این دو نیمه سنتی و مدرن به یکدیگر نزدیکتر می شوند تا جایی که خود ارمیا می گوید «فکر می کنم دو نیمه سنتی و مدرن هر دو یک چیز می گویند اما با دو زبان متفاوت».در کتاب از خیلی چیز ها صحبت می شود ،وقتی کتاب را می خوانی می فهمی که نویسنده حرف های مهمی برای گفتن داشته و فقط با یک داستان صرف روبه رو نیستی. اسامی فصل های کتاب نیز در خور توجهند و نشان از این امر دارد: فصل یک :یعنی،فصل دو :فصل پنج، فصل سه:مسکن، فصل چهار:پیشه، فصل پنج :زبان، فصل شش: ژنتیک، فصل هفت:مراثی.
استفاده عمدی نویسنده از لغات انگلیسی در کنار اطلاعات کامل و درست او از آمریکا و زندگی آمریکایی، استفاده بجای او از آیات قرآن ،سخنان حضرت علی و عهد عتیق و نیز نکته بینی او در کلمات و جزئیات باعث شده تا مجموعه ای بی نقص خلق شود.
قسمتی از این رمان جذاب را با هم می خوانیم :
توی زندهگیمان که مجال نشد بیاییم ببینیم این طرف آب چه خبر است، گفتیم حالا سر فرصت بیاییم یک آب و هوایی تازه کنیم. زندهگی نبود که لامذهب! جبهه، جبهه، جبهه… پاری وقتها هم زورکی یک تکه مرخصی میچپاندند آن وسط. کانه غذا گداییهای لشگر ده. یک هو وسط کلی سیب زمینی میرسیدی به یک جسم گردآلوی قهوهای. از ته دل قیه میکشیدی که عاقبت یک تکه گوشت بهات رسیده، اما همان را که به دهان میگذاشتی، تازه میفهمیدی، لیمو عمانی بوده! مرخصیهای ما هم همین شکلی بودند. فکر میکردیم مرخصی است…
میآمدیم تهران، میرفتیم تو محل خودمان، تا میخواستیم برویم سراغ بر و بچهها و یک گل کوچک بزنیم، بلندگوی مسجد “با نوای کاروان” ِ آهنگران را میگذاشت که “بار بندید هم رهان، کاین قافله عزم کرب و بلا دارد …” و ما هم سر و ته میکردیم و بر میگشتیم جبهه. جبهه، عملیات، عملیات بعدی، جبهه، بعد میگفتیم این بار میرویم یک مرخصی مشدی! از مرخصی قبلی درس میگرفتیم و برنامه میگذاشتیم که این دفعه اصلا طرف محل خودمان نرویم؛ دوباره باز تبلیغات ِ مسجدش یک چیزی میگذارد، ما هوایی میشویم و میرویم جبهه.
مرخصی بعدی کلاس برداشتیم، رفتیم بالا شهر! نشستیم توی یک کافهی خیلی مشدی! یک آب جو اسلامی، ماءالشعیر صفر درصد توی گیلاس برایم آورد. پرسید امر دیگری؟ گفتم خاک کف پاتم! یارو پیش بندش را بالا زد و پاهایش را نگاه کرد. کف کرده بود؛ عین کف روی ماءالشعیر! رفت و نوار گیتار فلامنکو را عوض کرد. حکما خیال کرده بود، من خوشم نمیآمد. موسیقی سنتی گذاشت. هم راه شو عزیز ِ شجریان! تا خواند “همراه شو عزیز، تنها نمان به درد”، ما دوباره هوایی شدیم که برویم سراغ “درد ِ مشترک” که “هرگز جدا جدا درمان نمیشود”. گیلاس را دو انگشتی بالا انداختیم و حساب یارو را اخ کردیم و پریدیم تو اتوبوس و رفتیم راه آهن؛ قطار اهواز که با کارت بسیج بلیت نمیخواست… این را گفتم که بدانی حاجیت کافهی با کلاس میرفته است پیشترها هم!
خلاصه بهت بگویم، هیچوقت مرخصی از گلویمان پایین نرفت. هر بار آمدیم تهران، یک چیزی بهانه شد که برگردیم جبهه. یک بار “با نوای کاروان ” ِ آهنگران، یک بار “همراه شو عزیز” ِ شجریان، یک بار “چار فصل” ِ ویوالدی، این آخری، قبل دفاع سراسری، با “گل پری جون” بیکیفیت تاکسی هم هوایی شدیم و برگشتیم جبهه…
زندهگی نبود که…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.