من گنجشک نیستم اثر مصطفی مستور
در رمان من گنجشک نیستم اثر مصطفی مستور میخوانیم صندلی کوهی جلو پنجره است و من صورتش را به خاطر نوری که از شیشههای پنجرهی پشت سرش میتابد نمیتوانم به وضوح ببینم. از وقتی مرا این جا آوردهاند این دومین باری است که کوهی احضارم میکند. بار اول دو روز بعد از آمدنم بود. احضارم کرد تا مقررات این جا را خودش شخصاً برایم توضیح بدهد. درست خاطرم نیست چه چیزهایی گفت، تنها چیزی که از حرفهای آن روز به یاد میآورم این است که گفت این جا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه میدهیم و فشار میآوریم. گفت هرچه رفاه را بیشتر کنیم فشار را هم به تناسب آن زیاد میکنیم.
از توی اتاق خواب می توانستم افسانه را ببینم که توی آشپزخانه ظرف می شست. روزنامه ها را از روی پاتختی بر داشتم و تا زدم. کتاب ها را توی کتاب خانه گذاشتم و دکمه ی تلویزیون را فشاردادم اما هنوز تصویرش نیامده بود، خاموشش کردم. گوشی تلفن را بر داشتم و بعد به سرعت سرجاش گذاشتم. افسانه بشقابی را که پر از کف مایع ظرف شویی بود زیر شیر آب گرفت و بعد آن را با دقت و احتیاط گذاشت توی جا ظرفی. نشستم لبه ی تخت خواب و باز به او نگاه کردم. چند تار مو را که توی صورتش ریخته بود با ساعدکنار زد و چاقویی را برد زیر شیر آب.
دوسال پیش با هم ازدواج کردیم. توی دانشکده با هم آشنا شدیم. یعنی توی کتاب خانه ی دانشکده. ترم پنجم بود و من تازه تغییر رشته داده بودم و از رشته ی تاریخ آمده بودم رشته ی فلسفه. افسانه عکاسی می خواند. خیلی زود عاشق هم شدیم.مثل بیش تر عشق ها، تقریباً بی دلیل. یعنی، حتی اگر دلیلی داشته باشد، من دلیلش را به خاطر نمی آورم
هنوز بررسیای ثبت نشده است.