شاه عباس آمد گفت: ریشتان را بتراشید و سبیل بگذارید؛ گذاشتیم! آن هم تا بناگوشش را. آن یکی روبند و شلیته و کلاه نمدی برمان کرد. گفتیم: مبارک است! دیگری آمد گفت: زنها چادرها را بردارند؛ برداشتند. مردها سبیل کوتاه کنند، کلاه شاپو و پهلوی بگذارند؛ ما هم گذاشتیم! حالا هم که این شکلی شدهایم. همیشه دنبال شکل خودمان، شکل حقیقیمان میگردیم، اما نمیدانیم آن شکل چه شکلی است!
مهماندار با سینی و قندان منقوش چای بازگشت و گفت تا دقایقی دیگر محض ثبت یادگار از این روز خجسته عکاس فرانسوی قصد دارد از میهمانان عکس بیندازد و از آن ها خواست تا به تالار مراجعت کنند. شکرالله انگشت بر سبیل تنک و سیاهش کشید و جواب داد: « به وقتش می آییم. »
مطرب ها از نواختن باز مانده بودند و تنها صدای نایب سفارت شنیده می شد که مدام با صدایی خسته و خشدار، عرض ارادت و شکرگزاری می کرد به سبب حضور میهمانان. چارلز سمسون همین که متوجه نگاه منتظر شکرالله شد، به حرف آمد: « من مسئله های غریبه و عجیب کیلی شاهد بودم در شرق. شرق، همه افسانه هست! اول باور نکردم. کیال کردم کرافه و کلک هست. اما یک وقتی با این چشم ها دیدم که شد. مشیردوله یک شبی آمد به عیادت من این افسانه گفت. گفت عشق موروثی دارد.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.