یلدا با زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا، به اعتقاداتش پایه و اساس محکمتری هم داد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد. ولی گاهی زندگی کردن بدون عشق برایش طاقتفرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد، مخصوصاً وقتی سر کلاس مثنوی از استاد مورد علاقهاش میشنید که، عشق موتور طبیعت است و بیعشق نمیتوان زندگی کرد و خوشحال بود! اما حالا که عاشق نبود! و پر از احساس بود، مهربان و خوشرو!!
پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس و دانشگاه و اساتید و رشتهی مورد علاقهاش و همینطور دوستان بسیار خوبش، پرکند. اما حاج رضا همیشه میگفت: «عشق، خودش خواهد آمد. نمیتوان از آن فرار کرد. عشق خودش آهسته آهسته میآید و در گوشهای از قلب مهربانت آرام و بیصدا مینشیند و تو متوجهاش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند و کم کم مثل (ساقهی مهر گیاه) در تمام جانت میپیچد و ریشه میدواند، به طوری که بیآن نمیتوانی تنفس کنی.»
یلدا همیشه وقتی که نماز میخواند و با خدایش خلوت میکرد، از او میخواست او را عاشق کسی بکند که لیاقتش را داشته باشد. گردنش خسته شده بود، سرش را از روی شیشه بلند کرد، نگاهی به بیرون انداخت، آسمان گرفته بود… هوای ابری دلشورهاش را بیشتر میکرد، اما دوست داشت باران ببارد. هوای ابری را زیاد دوست نداشت پس سعی کرد به آسمان فکر نکند. برای همین باز خیره به خیابان چشم دوخت.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.