هیچوقت در را کامل باز نمیکرد، شانههای پهن و شکم بزرگش همیشه آن میان گیر میکرد. ولی من اهمیتی نمیدادم، فکر میکردم نفس در سینه همه حبس میشود، جیرجیرِ کفشهای واکسزدهاش را روی زمین دنبال میکنند، تمام وجودشان چشم میشود تا ببینند چطور کیف سامسونتش را روی میز پرت میکند و لحظاتی از پنجره به بیرون خیره میشود. مطمئن بودم مثل من عاشق دودکش خانه روبروست که آسمان را سیاه میکرد.همان طور که مطمئن بودم بدون این که برگردد، از من که روی نیمکت جلو نشسته بودم، خواهد پرسید: «خوب، خانم عطایی کجاییم؟» کتاب را باز میکردم و جواب میدادم: «صفحه ۲۳۰، فصل چهارم استاد.» صدایم میلرزید و در طنین صدای او حل میشد که انگار هنوز داشت به دیوارهای کلاس کوبیده میشد
بخشی از رمان هولاهولا اثر ناتاشا امیری می خوانیم نه برای این که نوزده ساله بودم و او چهل و هفت ساله، نمی دانم. شاید چون موهای سرش از فکر زیاد در باره مسائلی ریخته بود که خیلی ها راحت از کنارش می گذشتند. شاید چون روزی چهار بار پیپ می کشید و سنجاق نقره به کراواتش می زد. وقتی درِ کلاس را باز می کرد، حتی اگر کسی از جایش بلند نشده بود، تقریبا فریاد می کشید: «بفرمایید! » هیچ وقت در را کامل باز نمی کرد، شانه های پهن و شکم بزرگش همیشه آن میان گیر می کرد. ولی من اهمیتی نمی دادم، فکر می کردم نفس در سینه همه حبس می شود، جیرجیرِ کفش های واکس زده اش را روی زمین دنبال می کنند، تمام وجودشان چشم می شود تا ببینند چطور کیف سامسونتش را روی میز پرت می کند و لحظاتی از پنجره به بیرون خیره می شود. مطمئن بودم مثل من عاشق دودکش خانه روبروست که آسمان را سیاه می کرد. همان طور که مطمئن بودم بدون این که برگردد، از من که روی نیمکت جلو نشسته بودم، خواهد پرسید: « خوب، خانم عطایی کجاییم؟ »
هنوز بررسیای ثبت نشده است.