داستان کتاب گیله مرد
شرشر آب یکنواخت تکرار میشد. این آهنگ کشنده، جان گیلهمرد را به لب آورده بود. آب از ناودان سرازیر بود. این زمزمه نغمهی کوچکی در میان این غلیان و خروش بود. ولی بیش از هر چیز دل و جگر گیلهمرد را میخورد. دستهایش را به دیوار تکیه داده بود. گاه باد یکی از بسته های سیر را به حرکت درمیآورد و سر انگشتان او را قلقلک میداد. پیراهن کرباس تر، به پشت او میچسبید. تپانچه در جیبش سنگینی میکرد. برای خرید کتاب گیله مرد از فروشگاه لیبرو با تخفیف اقدام کنید.
گاهی تا یک دقیقه نفسش را نگاه میداشت تا بهتر بتواند صدایی را که میخواهد بشنود. او منتظر صدای پای محمد ولی بود که به پلههای چوبی بخورد. گاهی زوزهی باد خفیفتر میشد، زمانی در ریزش یک نواخت باران وقفهای حاصل میگردید و بالنتیجه در آهنگ شرشر ناودان نیز تاثیر داشت، ولی صدای پا نمیآمد. وقتی امنیه بلوچ داد زد: «آهای محمد ولی؟ آهای محمدولی!» نفس راحتی کشید. این یک تغییری بود.«آهای محمد ولی..».
گیلهمردگوشش را تیز کرده بود. به محض اینکه صدای پا روی پله های چوبی به گوش برسد، باید خوب مراقب باشد و در آن لحظهای که امنیهی بلوچ جای خود را به محمدولی میدهد، برگردد و از چند ثانیهای که آنها با هم حرف میزنند و خش خش حرکات او را نمیشنوند، استفاده کند، هفت تیر را از جیبش در آورد و آماده باشد. مثل اینکه از پایین صدایی به آواز بلوچ جواب گفت.
ایکاش باران برای چند دقیقه هم شده، بند میآمد، کاش نفیر باد خاموش میشد. کاش غرش سیل آسا برای یک دقیقه هم شده است، قطع میشد. زندگی او، همه چیز او بسته به این چند ثانیه است، چند ثانیه یا کمتر. اگر در این چند ثانیه شرشر یک نواخت آب ناودان بند میآمد، با گوش تیزی که دارد، خواهد توانست کوچکترین حرکت را درک کند. آنوقت به تمام این زجرها خاتمه داده میشد. میرود پیش بچهاش، بچه را از مارجان میگیرد، با همین تفنگ وکیل باشی میزند به جنگل و آنجا میداند چه کند.از پایین صدایی جز هوهوی باد و شرشر آب و خشاخش شاخههای درختان نمیشنید. گویی زنی در جنگل جیغ میکشید، ولی بلوچ داشت صحبت میکرد. تمام اعصاب و عضلات، تمام حواس، تمام قوای بدنی او متوجه صدایی بود که از پایین میرسید، ولی نفیر باد و ریزش باران از نفوذ صدای دیگری جلوگیری میکرد.
جهت خرید کتاب گیله مرد همین حالا اقدام کنید .
هنوز بررسیای ثبت نشده است.